آریاناآریانا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

آریانا پرنسس مبارز

اولین روز برفی سال 93

دختر زمستانیم ... امروز آخرین روز پاییز و به امید خدای مهربون با برفی که ازدیشب تا حالا همه جا رو  سفیدکرد به استقبال زمستان میرویم...   آدم برفی رو سامی جونم (پسرخاله آریانا) درست کرده حتی وقتی دستکش داری .. انگشت شست خوردن رو فراموش نمیکنی.. ...
30 آذر 1393

بدون عنوان

پدرم تنها کسی است  که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم میتوانند مرد باشند...   لباس 4ماهگی بابایی راپوشیدی ...
24 آذر 1393

زیارت امام رضا

دیوانه را بگو  ..طلب عقل  تا به چند * من  میرسم  کنار تو دیوانه  میشوم  ای کاش  تا کبوتر صحن  توام  کنند *  چون  زائر  همیشه  این  خانه  میشوم   گل نرگسم  ... بعد از تولدت  نذر کرده بودم  که  در اولین فرصتی  که پیش آمد و آقا امام رضا  مارو طلبیدند...ترابه پابوسی آقا ببریم  ... که  به لطف خدا  عید قربان  امسال  (تقریبا 13 مهر1393) از طرف اداره  به مامان این سفرراهدیه کردن خدا را شکرسفر  خیلی خوبی  بود  ..  خیلی  جالب بود  وقتی وارد صحن امام میشدیم  انر...
23 آذر 1393

بهونه قشنگ زندگیم

مه پاره  خانم ... روزی  که  تونستی  راه بری  (نیمه  شعبان )  من وبابایی   انقدر خوشحال  شدیم  که از ذوقمون  همان روز شما رو به یک کفش فروشی  بردیم  و برات  کفش  خریدیم  ...بعضی وقتها  احساس  میکنم  یک دختر بچه 7 ساله  هستم  و تو هم  عروسک   قشنگم  ... خدایا  انگیزه  قشنگ  زندگیم  را به  تو میسپارم ...     ...
16 آذر 1393

پزشک مهربون

جان مادر  ... هزاران بار پروردگارم  راشکرمیکنم  که از  لحظه تولد تا حالا زیرنظر  پزشک  محترم  و متعهدی  بودی که عالمانه  و عاشقانه  برای  شما زحمت کشیدند و ازایشان تشکر میکنم  که محدودیت زمانی  ومکانی  برایشان  وجودندارد و بهترین  لحظات  زندگیشون را وقف  تو وفرشته های کوچولوی دیگر   کرده اند ... آقای دکتر ابولحسن  مصاحب من وآریانا از خداوند مهربان برای شما وخانواده محترمتون آرزوی  طول عمر وتوفیق روزافزون داریم ... ...
15 آذر 1393

سفر به کشور باباجون

عروسکم  ... تابستان 93 مامان تونست 15روز مرخصی بگیره وبرای عید فطر  ترا به دیدن خانواده پدریت بردیم  وبه دلیل اینکه عید فطر از اعیاد اصلی کشور ترکیه است  خیابانها و اماکن  عمومی  جو بسیار قشنگی داشت ... آنه جون   با برنامه ریزی  خیلی سعی کردن که به ما خوش بگذره و به خاطر ما مهمان هم دعوت کرده بودن ... خلاصه  دوروبرت خیلی شلوغ بود و خیلی خوش گذشت  (عمو های عزیز و آیسوهان خانم و دوقلوهای نازشون و خاله نشئه  وپسرهاشون  ) ... شما هم برخلاف  تصورم  خداروشکر  با صبوری  همه  جا باما  همراهی کردی... ...
10 آذر 1393

تولد یکسالگی

ماهکم  . دلبرکم  سال گذشته  به این دلیل که آنه جون و  دده (پدربزرگ پدری)برای روز تولد  تو  ایران  آمده بودند دوست داشتیم  جشن تولد بزرگتری  بگیریم اما خوب شما یکمی  سرما خورده بودی  و منم  میخواستم  به شما برسم جشن تولد یکسالگی  کوچک اما شیرین برگزار شد با حضور خانواده باباجون وخانواده من و  عمو حیدر وخانوادشون (دوست دوران نوجوانی بابا  )   و موضوع دیگه هم این بودکه اصلا حوصله نداشتی واجازه نمیدادی از شما عکس بگیریم  واین چندتا عکس را صرفا برای ثبت خاطره  آنروز قشنگ دروبلاگت میگذارم ...
8 آذر 1393

اولین پیراهن پرنسس کوچولو

یاس سفیدم  .  هروقت کمد لباسهات  را باز میکردم  با خودم  میگفتم  خدایا  پس  کی  این  پیرهنها  اندازه  دخترم  میشه ؟؟  آخه  میخواستم  پرنسس  کوچولو را با پیرهن  هم ببینم ... خوب  مامانی  خیلی  ریزه میزه بودی .... خلاصه  یکروز مامان جون ( مادر بزرگ  مادری) یک پیراهن  خیلی  کوچولو وخوشگل به  شما  هدیه دادن  که کاملا   اندازه ات  بود وبعد از اون هم  آنه  جون  (مادربزرگ  پدریت ) یک پیراهن  خیلی  خوشگل  برای شما  دوختن .... این بود که ...
4 آذر 1393